پرژین

ساخت وبلاگ

خیلی غمگین داشتم در مورد حدود ده میلیون شغلی که بخاطر قطعی اینترنت از دست رفته است برای نیلوفر حرف می زدم.نیلوفر ضمن تایید حرف های من گفت:

- اتفاقا منم خیلی اینترنتی خرید می کردم.یک صفحه بود به اسم "تپل ها" که لباس هاش خیلی خوب بود و من ازشون خرید می کردم.

با وجود اینهمه غمی که قاطی هواست،با شنیدن اسم آن صفحه لبخند زدم.

پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 130 تاريخ : شنبه 30 مهر 1401 ساعت: 12:18

چند بار تکرار کردم که هیچ پولی همراهم نیست.اما،پسر جوان لاغر و نزار،اصلا گوشش بدهکار نبود و سریعتر از آنچه فکر می کردم شیشه جلوی ماشین را تمیز کرد.خواست برود سمت شیشه عقب که مجبور شدم کیف پول خالی از پولم را جلوی پنجره ماشین بگیرم بلکه بیخیال شود که شد.اما،حالش هم بدجور گرفته شد.حال من هم.◇ حالا درست است من پول جندانی ندارم.اما،معمولا کمی پول توی کیف پولم هست.اما،این مدت عابربانک ها پول نداشتند.◇ عذاب وجدان دارم. پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 105 تاريخ : شنبه 30 مهر 1401 ساعت: 12:18

اصلا نمی توانم خودم را توضیح بدهم که چرا اینقدر به دیدن فیلم های ژانر وحشت علاقه دارم.البته که مدتها بود هیج فیلمی در این ژانر ندیده بودم.اما،به هم ریختگی و بی امکاناتی این مدت باعث شد به هر آنچه که می شود چنگ بزنم برای رهایی از این سستی و خمودگی و بی حالی.بعد من چه داشتم برای چنگ زدن؟فقط چند تا دی وی دی از فیلم هایی که نمی دانم کی خریده بودم و ندیده بودم.من.معمولا فیلم ها را ندیده کنار نمی گذارم.اما این فیلم ها در ژانر وحشت بودند و احتمالا متعلق به دورانی که من تصمیم گرفته بودم و تمام سعی ام را کرده بودم که در این ژنر فیلم نبینم.(اما همچنان در آن ژانر فیلم می خریده ام).تا اینجا یعنی من فیلم وحشتناک زیاد دیده ام.اما،وجدانا سطح ترسناکی هیچ کدام به اندازه سطح ترسناکی شرایطی که داریم از سر می گذرانیم،نبود است.◇ دیروز فیلم 7days از کره جنوبی و امروز intruder را دیدم.◇ کدامیک بیشتر من را ترساند؟intruder(مزاحم) پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 107 تاريخ : شنبه 30 مهر 1401 ساعت: 12:18

بشر برای نخستین بار مدار حرکتی یک جرم آسمانی را تغییر داد تا زمین را از تهدید اجرامی که ممکن است در آینده به آن برخورد کند،مصون بدارد.یک راه دیگر محافظت از زمین در برابر این اجرام خطرناک آسمانی منفجر کردن آنها بود.اما،تغییر مسیر آنها راه حل هوشمندانه تری است.زیرا در صورت منفجر کردن آنها ممکن است تکه های متلاشی شده به زمین برخورد کند.◇فکر می کنم- حداقل برای خودم- آن احساس شگفتی و شکوه و عظمتی که هنگام نگاه کردن به آسمان به من دست می داد،تا حدی تعدیل شده است.هیچ راز و رمزی در کار نیست.فقط قوانینی هست که ما نمی دانیم.قوانینی که در صورت داشتن علم و آگاهی به راحتی می توان آن را شکست.یک بار یک مستند می دیدم در مورد زندکی تمساح ها.پژوهشگران اطلاعاتی به دست آورده بودند و برای به دست آوردن اطلاعات بیشتر لازم بود که وارد محوطه زندگی تمساح ها شوند که کاری بود بسیار خطرناک و هیچ راه حلی به ذهن گروه نمی رسید.تا اینکه مشکل را با بچه های یک کلاس پیش دبستان در میان گذاشتند و فسقلی ها مشکل را حل کردند: "مثل تمساح ها لباس بپوشید".◇فکر می کنم برای حل مشکلات از تکرار راه های هزار بار رفته باید دست بکشیم و با این ذهنیت که حتما هر مشکلی راه حلی دارد،به نوعی دیگر فکر کنیم.هم مشکل را متفاوت نگاه کنیم و هم به راه حل های متفاوت فکر کنیم و هم از مغزهای دیگری کمک بگیرم.البته اول باید بپذیریم دیگر کاری از مغزهای ما برنمی آید.چند روز پیش در مورد مار پیتون مقاله ای خواندم.در مقاله شرح داده بود که به علت ساختار کشسانی فک پایینی مار پیتون،این هیولا قادر به بلعیدن تقریبا هر چیزی است و تنها دشمنش کروکدیول است که می تواند آن را هم ببلعد.البته کرکودیل هم حریف مار پیتون می شود و در نبردشان برای پیروزی فقط می ماند پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 114 تاريخ : سه شنبه 26 مهر 1401 ساعت: 19:44

مادرم گفت:

- باید می رفتم بیرون.اما ترسیدم شلوغ بشه نرفتم.

به شوخی گفتم:

- خوب شلوغ بشه.مگه چیه؟دو تا شعار می دادی و در می رفتی.

خیلی جدی جواب داد:

- آخه مثل قدیم نمی تونم بدوم!

پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 118 تاريخ : سه شنبه 26 مهر 1401 ساعت: 19:44

کاملا تصادفی در کتابخانه ام سه کتاب کوری،ایشمن در اورشلیم و پاییز پدرسالار کنار هم قرار گرفته اند.احساس می کنم جامعه ما هیچ شباهتی به آدم های کتاب کوری ندارد.آیشمن هم که به گفته هانا آرنت ابله بود و هیچ جامعه ای بدون ابله نیست به هر حال و البته که نباید قدرت ابلهان را دست کم گرفت.اما،پاییز پدر سالار چیز دیگری است اصلا.انگار دارم در آن کتاب زندگی می کنم.

پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 159 تاريخ : سه شنبه 26 مهر 1401 ساعت: 19:44

مسائلی در زندگی پیش می آید که آنقدر قبیح است که من در مورد آن نمی نویسم.احساس می کنم قلمم کثیف می شود.وگرنه پارسال باید می نوشتم پدر مورچه برای مورچه شرط گذاشته است یا برود و با او زندگی کند و یا اجازه رفتنش به مدرسه را نمی دهد.البته من خیلی ملایم نوشتم.واقعیت این است که ناگهان اسم مورچه از کلاس آنلاین مدرسه شان حذف شد و به مورچه خبر دادند که از کلاس اخراج شده است زیرا پدرش رفته و پرونده او را از مدرسه برده و به مسئولان مدرسه گفته است اسمش را از مدرسه و کلاس حذف کنند.شوک وحشتناکی بر مورچه وارد شد.اما،همچنان گفت پیش پدرش برنمی گردد.ما،باور نمی کردیم این کار شدنی باشد.با دلی خوش و قلبی امیدوار به آموزش و پرورش رفتیم تا مشکل را حل کنیم.می دانستم کارمندان آموزش و پرورش همگی معلم بوده اند و سابقه تدریس دارند و خوب همان معلمانی هستند که دوازده سال مغز ما را پر کردند که معلم پدر و مادر دوم است و به معلم خود احترام بگذارید و او را روی سر خود بگذارید زیرا به شما علم و دانش یاد می دهد.همین اواخر هم که بیانیه داده اند برای دانش آموزانشان می میرند.خوب ما یعنی من و مامان با این ذهنیت وارد ساختمان آموزش و پرورش شدیم.شوک هولناکی بر من وارد شد.وقتی فهمیدم این معلمان هیچ تعصب و دلسوزی و نگرانی برای بچه ای که مادرش را که از قضا همکارشان بوده است را از دست داده است و پدرش را که او هم همکارشان است او را از درس خواندن محروم کرده است،ندارند.پس چه شد آنهمه شعارهایی که خودشان توی سر ما ریخته بودند؟چه شد عاشق بچه ها بودنشان؟چه شد چون شمع سوختنشان؟بگذار خیال همگی مان را راحت کنم.همه آن شعارها دروغ بود و معلم ها مانند ربات هایی هستند که انگار بین دو خط موازی به نام قانون حرکت می کنند و حاضر نیستند یک م پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 127 تاريخ : سه شنبه 19 مهر 1401 ساعت: 23:13

خانم متصدی گفت:- آزمایش پرولاکتین شرایط خاصی داره رعایت کردید؟- چه شرایطی؟یک بروشور به من داد در مورد آن شرایط و خوب شرایط سختی بود.گفتم:- نه.این شرایط رو نداریم.- خوب.برگردید و یک روز دیگه بیاید.- حوصله ندارم.- باشه.می نویسم با رضایت خودتون بدون شرایط ازتون آزمایش می گیریم.- بنویسید.نوشت و رفتم که از من آزمایش بدون شرایط گرفته شد و اتفاق عجیب آنجا افتاد.یک بچه زیر یک سال همراه من وارد کابین آزمایش شد و تا وارد شد زد زیر گریه و جیغ زد.بعد این جیغ زدن در طول تمام پروسه آزمایش گرفتن از من ادامه داشت و نتیجه اش این شد که تا همین الان سر من درد می کند و تازه این قسمت خوب ماجرا است.قسمت عجیب و غریبش گفتن "زهر مار" بود به آن بجه توی دلم.قبلا اگر بود می گفتم:- ای جان طفل معصوم ترسیده.خوب رسیدن از "ای جان" به "زهر مار" عجیب نیست؟نظر خودم این است که بله عجیب است.اما،نه به اندازه ای که ترسناک است. پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 117 تاريخ : يکشنبه 17 مهر 1401 ساعت: 13:42

غروب سردی بود و من‌بالای پل میدان اقبال ایستاده بودم و سربازهایی را می دیدم که با شلنگ آب هایی که قبلا فکر می کردم فقط برای خاموش کردن آتش استفاده دارد، جوان های کم سن و سال را متفرق می کرد؟کی؟یادم نیست.فقط می دانم جوان ها هم سن و سال خودم بودند و بنابراین آن روز من باید هفده و یا هیجده ساله بوده باشم.ظهر روز سوم خرداد ۷۸ بود و من داشتم از کلاس فیزیک برمی گشتم که یهو خودم را داخل جمعیتی دیدم که مردم شعار می دادند و سربازها با باتوم و شوکر مردم را متفرق می کردند.یک باتوم هم به من زدند که خیلی درد داشت و امیدوارم دستشان بشکند.آن روز خیلی شلوغ بود و من با یک عملیات شبه پلیسی پر از هیجان به خانه رسیدم.صبح بود و من نمی دانم چرا در خیابان ششم بهمن سنندج بودم که یهو دیدم همه فرار کردند و داخل یک ساختمان پزشکان پناه گرفتند و من را هم صدا زدند که فرار کنم چرا که مامورها دارند می رسند.سراسیمه وارد ساختمان شدم و چند طبقه بالا رفتم و مردم را دیدم که می خواستند مردی را فراری دهند که صورتش را با روسری پوشانده بود.بعد از ماجرای سوم اسفند سال ۸۷ جو بسیار امنیتی شده بود و هرکسی که توی خیابان دیده شده بود را می گرفتند و چون من توی خیابان بودم،احساس می کردم هر لحظه می رسند و من را می گیرند.یادم است ساعت سه و نیم نصفه شبی زنگ در به صدا در آمد و همراهش قلب من انگار از جا درآمد.مامورها نبودند.اما،وحشتناک ترسیدم.◇ برای فردا نگرانم. پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 115 تاريخ : يکشنبه 17 مهر 1401 ساعت: 13:42

من رفته بودم میوه بخرم و فکر نکنم کسی باور کند در این شهر خیابانی وجود دارد با بهترین و تازه ترین میوه های روز و قیمت مناسب و میوه فروشانی که به شاه می گویند یارو.خوب من زیاد از این آقایان خرید می کنم و خیلی برای قابل قبول نبود که کسی که روی یک چرخ میوه می فروشد اینقدر وضعش خوب باشد که خرید کردن و نکردن مشتری برایش مهم نباشد و به محض شنیدن کوچکترین حرفی از مشتری،میوه ها را از مشتری پس بگیرند و بگویند برو به سلامت.به هر حال کسی نمی داند واقعیت چیست.اما، امروز اتفاق دیگری افتاد که من را گیج تر کرد.یکی از دوستان میوه فروشی که من داشتم از او میوه می خریدم،آمد و با خوشحالی و ذوق به اطلاع دوستش رساند که یک فیلتر شکن خریده است به قیمت صد و پنجاه هزار تومان برای گوشی آیفونش و این یکی دوستش با نگاه کردن به گوشی دوستش و دیدن وی پی ان صد و پنحاه هزار تومانی اش و گرفتن اطمینان از دوستش که درست کار می کند بلافاصله تصمیم گرفت که او هم یکی بخرد.در تمام طول این مکالمه و مکالمه بعدیشان که محورش اتحادیه اروپا بود و تصمیمی که فرار است بگیرد، آن کسی که مهم نبود من بودم و خوب شد که دیده نمی شدم.چون قطعا تعجب من را از دیدن گوشی های آیفون و فیلترشکن های صد و پنحاه هزار تومانی شان ‌و محور گفتگوهایشان می دیدند و ممکن بود به من میوه نفروشند.◇ دلم می خواست اسم فیلتر شکن را بپرسم.اما،یادم آمد که گوشی من آیفون نیست. پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 108 تاريخ : پنجشنبه 14 مهر 1401 ساعت: 22:58

تصمیم گرفتم فعلا عروسکی که خودم داشتم را برای نوه خاله ام ببرم تا ببینم کی پول خرید ماشین را جور می کنم.عروسکم لاغر و قد بلند بود با لباس های زرد و نارنجی و موهای بافته شده.اما،بچه آن را قبول نکرد.کمی ذوق کرد.اما،حاضر نشد آن را قبول کند.من هم عروسک را روی پله گذاشتم و برگشتم.یکی- دو ساعت بعد تلفنم زنگ خورد و آن بچه پشت خط بود:- سلام.- سلاااااام- اون عروسک قدش چقدره؟- نمی دونم.فقط می دونم قدش بلنده.- آها!- ازش خوشت اومد؟- آره- خیلی خوبه.کاری نداری الان؟- می خوام مامانش بشم و بزرگش کنم!◇ اصلا فکر نمی کردم یک عروسک بتواند یک بچه را تا این حد خوشحال کند. پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 114 تاريخ : پنجشنبه 14 مهر 1401 ساعت: 22:58

چند شب پیش خاله سارا تا مرز سکته رفته و برگشته است بخاطر فکر و خیال به قول خودش.پرسیدم:

- چه فکر و خیالی؟

- یاد یه سخنرانی افتادم که سال ۵۷ از رادیو گوش داده بودم.

- سال ۵۷؟

- دقیقا سال پنجاه هفت بود و رادیو داشت یک سخنرانی پخش می کرد و سخنران می گفت این راهی هست که مادرهای زیادی توش داغدار میشن.اون زمان من هنوز ازدواج نکرده بودم و الان یک مادر داغدار هستم.

پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 105 تاريخ : پنجشنبه 14 مهر 1401 ساعت: 22:58

رفته بودیم عیادت خاله ام و داشتیم به حرف هایش در مورد سختی عمل جراحی و دردها و سختی هایی که کشیده بود،گوش می دادیم.ناگهان نوه خاله ام پیش من آمد و من را به یک مهمانی دعوت کرد که به زودی در خانه آنها برگزار می شود.از من خواست من هم به مهمانی او بروم و زود هم بروم.بعد این بچه چند سال دارد؟همین امروز دو سال را تمام می کرد و وارد سه سالگی می شد و باید برایش جشن تولد می گرفتند که به علت بی پولی پدر و مادرش جشن‌تولدش به هفته دیگر افتاده بود.پس آن مهمانی و دعوت شدن من به آن واقعی بود؟قند توی دلم آب شد.که یک بچه که همین امروز سه ساله شده است من را به جشن تولدش دعوت کرده است و از من خواسته است بروم به مهمانی اش و زود هم بروم.بعد همین که نبود.بچه بعد از دعوت من به جشن تولدش شروع کرد به درد دل کردن:- مامانم با من بازی نمی کنه.همه ش سرش تو گوشیه.پارک هم نمی بره.چون فیلم نگاه می کنه.فقط یه ماشین داشتم که باهاش بازی می کردم که اونم شکست!- آخی! کی ماشینت رو شکست؟با غصه گفت:- خودم!خدااای من چه غم های بزرگی بر روی قلب این کودک سنگینی می کرد.عشق بزرگ زندگیش(مادرش)او را نادیده گرفت بود.تنها دلخوشی زندگیش(ماشینش) را از دست داده بود و بدتر اینکه خودش را باعث و بانی شکستن ماشینش می دانست و علاوه بر تمام آن غم ها احساس خودسرزنشگری هم داشت.بعد می پرسیم اینهمه تروما و کامپلکس و گره روحی از کجا می آید؟قلبم بال درآورده بود و داشت دور و بر سرم پرواز می کرد.درست است برای غم های آن بچه قلبم مچاله شده بود.ولی از طرفی نمی توانستم خوشحال نباشم که سنگ صبور یک بچه شده ام که همین امروز سه سالگی اش را شروع کرده است.تصمیم گرفتم بروم و اگر ماشین خیلی گران نباشد یک ماشین برایش بخرم.ااااا جهنم و ضرر حتی اگر گران هم پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 129 تاريخ : سه شنبه 12 مهر 1401 ساعت: 15:21

اقلیم کردستان بمباران شده است و بر اثر آن ریحانه زن بارداری که آتجا بوده است جانش را از دست داده است.اما،پزشکان نوزادش را بعد از مرگ مادر به دنیا آورده اند.در کشاکش شنیدن اینهمه اخبار از جان به لب شدن مردم و پاره پاره شدن قلب و روحم تمام فکر و ذهنم مشغول فکر کردن به آن نوزاد است.نوزادی که معلوم نیست زنده بماند و یا نماند.آیا دلم می خواهد این کودک زنده بماند؟نمی دانم.دلم می خواهد از دست برود؟قطعا نه.پس چه؟من در بطن زندگی دو کودک بی مادر هستم و نمی توانم هرگز نخواهم توانست عمق درد و رنج و بی پناهی و آشفتگی زندگی این دو کودک را شرح دهم.فقط می دانم دنیای کودکِ بی مادر هیچ شباهتی به دنیای کودکان دیگر ندارد می دانم وقتی می ترسند هیچ کسی را ندارند به آغوشش،پناه ببرند و می دانی ترس همراه همیشگی این کودکان است. پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 110 تاريخ : شنبه 9 مهر 1401 ساعت: 23:30

تا حالا چند بار شده است که یک ۲۰۶ نقره ای طوری ماشینش را پارک می کند که من نمی توانم ماشینم را داخل پارکینگ ببرم.امروز کفری شدم و ماشینم را آنقدر نزدیک ۲۰۶ پارک کردم که نتواند از پارک خارج شود مگر اینکه زنگ در را بزند و از من بخواهد ماشینم را جابجا کنم.بدین ترتیب هم راننده را شناسایی می کردم و هم دق دلی ام را سرش می ریختم و هم تنبیه می شد و دیگر حماقنتش را تکرار نمی کرد.تا هقت عصر زنگ در به صدا در نیامد و وقتی زنگ زده شد و جواب دادم صدای خانمی را شنیدم که عذرخواهی می کرد و خواهش که بروم ماشینم را جابجا کنم.رفتم و ماشین را جابجا کردم و غیر از پرسیدن اینکه چرا اینطوری پارک کرده است،حرف دیگری نزدم.البته رو هم ندادم و رفتارم خشن و عاری از هر گونه رفتار متمدنانه ای بود.فقط ماشین را جابجا کردم و صبر کردم گورش را کم کند و گم کرد.خانم که رفت.دیگر می توانستم ماشین را ببرم توی پارکینگ.وسط کوچه رفتم و دنده عقب گرفتم که روبروی پارکینگ قرار بگیرم.اما،کمی که دنده عقب گرفتم صدایی شنیدم که به من دستور می دادم بایستم.ایستادم و با تعحب دلیل آن ایست دادن را از آقای توی کوچه پرسیدم.چند تا بچه خیلی کوچک را به من نشان داد که پشت ماشین من بوده اند و نمی دانستند باید کنار بروند.هنوز قلبم به شدت تند می زند.◇ فوبیای من اینچنین اتفاقی است(زبانم لال) و به همین علت با دقت بالایی دنده عقب می گیرم.اما، این بچه ها خیلی کوچک بودند.خیلی خیلی کوچک.آنقدر که از توی آینه اصلا قابل دیدن نبودند.دو تا دختر بچه ریز و شیرین و معصوم و یک پسر بچه همان قدر ریز و شیرین و معصوم.◇ واقعا نمی دانم این بچه های خیلی کوچک توی کوچه چکار می کنند؟البته می دانم بازی می کنند.اما،نباید یک بزرگتر بالای سرشان باشد؟◇ وااااای قلبم. Adbl پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 122 تاريخ : شنبه 9 مهر 1401 ساعت: 23:30

برخلاف تمام هم سن و سال هایم،مهاجرت هیچوقت بخشی از برنامه زندگی من نبوده است(غیر از چند سال گذشته که تلاش هایی کردم).دلیل خاصی هم نداشتم.فقط دوست داشتم اینجا بمانم و از طرفی مطمئن بودم مسائلی از زندگی که من را آزار می دهد با تغییر جغرافیای محل زندگی ام تغییر نمی کند.آدم های زیادی را می دیدم که می رفتند.با دست خالی هم می رفتند.البته جوانی را همراه و آینده را پیش رو داشتند.با اینهمه قطعا دل به دریا زدن و پا در کوهستان گذاشتن نمی توانست آسان باشد.اما،آدم ها طوری با اصرار و لجاجت عزم بر رفتن می کردند که من فقط حیرت زده نگاه می کردم.همه هم انگار راضی بودند.آنقدر راضی که تمام سعی شان را می کردند بقیه اعضای خانواده شان را هم ببرند.نمونه اش همین گلاله دوست ما.اول خواهرش رفت و بعدش یک ماه پدر و مادرش برای دیدار با دخترشان رفتند و به قول گلاله مادرش گفته است فقط بخاطر او برگشته است وگرنه آنجا می ماند.اصلا انگار نوعی افسردگی گرفته بود بخاطر برگشتن.در نهایت گلاله و خواهر دیگرش به همراه پدر و مادرشان به خواهر مهاجرشان پیوستند.یک خانواده دیگر از فامیل های مادی من هم خانوادگی مهاجرت کردند.پدر و مادر و سه برادر و دو خواهر سی سال پیش .سوگل دوست من به همراه هلاله و دو برادرشان پانزده سال پیش.خانم و آقای همسایه به همراه دختر و پسرشان بیست و پنج سال پیش.دختر و پسر فوزیه دوست من پنج سال پیش.خواهر نیلوفر بیست و پنج سال پیش.و خوب خیلی های دیگر.من از دور نگاه می کردم و اینهمه رفتن این حس را به من می داد که مهاجرت خیلی هم سخت نیست.تا اینکه خشم و بغض ایرانیان خارج از کشور را در حوادث اخیر دیدم.برایم عجیب بود که آنها از ما هم خشمگین تر و پر بغض تر باشند.اما بودند و این یعنی تمام آنچه من در مورد مهاجرت پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 98 تاريخ : شنبه 9 مهر 1401 ساعت: 23:30

سارا برای درمان یکی از مرض هایش رفته است عطاری و کلی پول توی چنگ عطار ریخته است و در عوض اقای عطار(آه! حیف اسم عطار) یک رژیم برای سارا نوشته است اینجوری:- صبح و شب فقط میوه نوش جان کند و نهار هر چه دلش می خواهد.از نظر سارا چون آقای عطار در مورد عصر حرفی نزده است،خوردن هله هوله های مورد علاقه اش در عصر اشکالی ندارد و بر این اساس من را به خوردن کیک و بستنی دعوت کرد و من هم که معمولا این دعوت ها را قبول نمی کنم این بار بخاطر درک شرایط سارا و همراهی با او در سپری کردن این رژیم سخت قبول کردم که برویم هر جایی که پیشنهاد می دهد و سارا در جواب این لطف من حرفی زد که من را پاک شگفت زده کرد:- سگ تو روحت!- واااا!- یه عمره دارم دعوتت می کنم به رستوران و کافه و تریا و هیچوقت نمیای و دقیقا الان که باید نیای می خوای بیای!- وااا! اگه دلت نمی خواست بیام چرا دعوت کردی!- دلم که می خواد.اما،دلم می خواست تو بگی نه.بعد شب که یاد کیک و بستنی افتادم به دلم بگم تقصیر تو بود که کیک و بستنی نخوردم و بهت فحش بدم!- چی؟ شبا قبل از خواب به من فحش میدی؟- حالا نه هر شب دیگه!- واقعا که!- ببین من یه لیست دارم که به ندرت اسم تو می افته توی لیست ولی به هر حال گاهی اسمت هست!- لیست داری؟- آره!- و اسمهاشون؟- همون اسم های لیست خودته.فقط تو وقت و بی وقت فحش میدی و من می ذارم قاطی ذکرهای قبل از خواب! پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 110 تاريخ : دوشنبه 4 مهر 1401 ساعت: 11:38

راننده تاکسی داشت اتفاقات این روزها را تفسیر می کرد و انتظار داشت نظر من و یک خانم دیگر را که مسافران تاکسی اش بودیم بداند.اما،نه از من صدا در می آید و نه از آن خانم دیگر که اتفاقا مسن بود و انتظار می رفت دلش بخواهد کمی حرف بزند.آقای راننده از تجزیه و تحلیل های اجتماعی - اقتصادی رسید به تحلیل های سیاسی- بین المللی و خسته هم نمی شد لامصب.هی زر زر و ور ور حرف می زند.من کلافه شده بودم و خانم مثل اینکه عصبانی.تا اینکه بالاخره خانم به حرف آمد و گفت:- ببین آقا! شما هر چقدر هم حرف بزنی،ما هیج حرفی نمی زنیم.از کجا معلوم الان بکی از اون صداربردارهای ریز رو جایی تو تاکسی قایم نکرده باشی تا صدای ما رو ضبط کنی و بعدش معرفیمون کنی اطلاعات!راننده تاکسی بینوا زد روی ترمز و برگشت به سمت ما که در صندلی عقب نشسته بودیم.اول کمی به خانم نگاه کرد که مصرانه روی حرف خودش بود و کوتاه نمی امد و بعد هم به من نگاه کرد.شرمسار گفتم:- به جان خودم من ایتطوری فکر نمی کنم.فقط من معمولا زباد حرف نمی زنم.اصلا مگه حرفی واسه گفتن مونده؟ پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 93 تاريخ : دوشنبه 4 مهر 1401 ساعت: 11:38

من نمی دانم چرا بعضی روزها که من و سارا از مدرسه برمی گشتیم سر از باغچه جلوی خانه مادربزرگ سارا در می آوردیم.و مادربزرگ سارا تا ما را با مانتو و مقعنه می دید شبیه زنی میشد که کلاغ ها به مزرعه ذرتش حمله کرده اند و او مجبور است یعنی خیلی مجبور است کلاغ ها را با سر و صدا و قیل و قال از مزرعه اش دور کند و برای این منظور رو به ما داد می زد:_ قَل...قَل...قَل...و منظورش این بود که با مقعنه عین کلاغ شده ایم و یا باید مقنعه مان را در بیاوریم و یا قَل.یادم است احساس دوگانه ای به من دست می داد وقتی کلاغ دیده می شدم.از یک طرف از ته قلبم یک شیرینی کودکانه عحیبی بخاطر کلاغ شدنم پخش می شد توی رگ هایم و خوشی بامزه ای را احساس می کردم و از طرف دیگر بخاطر توبیخ شدن بخاطر کاری که نمی دانستم چرا بزرگترها از آن خوششان نمی آید گیج و مبهوت بودم.به هر حال ما هر بار تند و سریع و دستپاچه مقنعه هایمان را در می اوردیم و می گذاشتیم توی کیف هایمان تا قَل نشویم.اما،الان می فهمم بزرگترها چه دردی می کشیده اند بابت دیدن ما با آن ریخت و قیافه.◇قَل آوایی است برای دور کردن کلاغ ها مثل چخه برای سگ ها و پیشته برای گربه ها.◇ شاید یکی از دلایلی که به کلاغ ها علاقه دارم همین ماجرای کودکی باشد و احساسی که به من داده می شد وقتی که مقنعه سرم بود. پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 119 تاريخ : جمعه 1 مهر 1401 ساعت: 0:26

آقای وراج ادعا می کرد خدا در قرآن فرموده است:- انسان باید نیمه پر لیوان رو ببینه!من متعحب پرسیدم:- ببخشید خدا کجای قرآن این رو گفته؟- حالت شاید اون رو نگفته باشه ولی گفته چیزی که شما فکر می کنید نعمته، ممکنه نقمت باشه و برعکس!- این رو نمی دونم.- ببین می خوام بگم خدا جای حق نشسته و حتما حق رو به حق دار میده و حق مظلوم رو از ظالم میگیره.من دیگر حوصله حرف زدن نداشتم و فقط نگاه کردم.انگار خودش فهمید حرفش حداقل این روزها مصداق ندارد.کمی مکث کرد و گفت:- فقط قربونش برم نمی دونم چرا بعضی وقت ها اینقدر طولش میده! پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 101 تاريخ : جمعه 1 مهر 1401 ساعت: 0:26